چهره ی غم را ز بس این خانه در خود دیده است
ساعت دیواری اش با خون دل چرخیده است
سارها رفتند و احساس بدی دارد درخت
باغ اگر خشکیده باشد باغبان غمدیده است
گریه کن شاید بسوزد سینه ای لب وا کند
لاله ها از اشک باران در زمین روییده است
این قدر آتش مزن بر غنچه ها حرفی بزن
باغ مردم از سکوتت شعله ور گردیده است
رازهای این طبیعت بسته بر موی تواند
زلف خود را بستی و توفان شب خوابیده است